1404/11/24
1404-09-04
آذر 4, 1404
آذر 4, 1404

روز سوم کمپ سینمای مستند ایران در بابل؛ «زندگی بر موج» و «رفاه بر بلندای برج»

در سومین روز «کمپ سینمای مستند ایران» در مازندران، مستندسازان پس از ۱۴ ساعت همراهی با صیادان کیلکا در دل خزر و لمس سختی معیشت و بحران اکوسیستم دریا، راهی برج ۱۷۰ متری ادیما و موزه گالری دیدی شدند؛ سفری که تضاد زندگی صیادان و رفاه برج‌نشینان را به مسئله‌ای جدی برای دوربین و وجدان آن‌ها تبدیل کرد.
طلوع آفتاب
گزارش

طلوع بر موج و برج؛

داستان تضاد زندگی صیادان و برج‌نشینان در یک صبح دریایی

مازندران در هفته‌ی خودش، میزبان اتفاقی متفاوت شد؛ اتفاقی که فراتر از یک گردش یا یک نشست صنفی بود. نخستین «کمپ سینمای مستند ایران»، سه روز مستندسازان را از سالن‌های بسته، اتاق‌های تدوین و میزهای کار جدا کرد و در مسیری قرار داد که از ریل، جنگل، دریا، ارتفاع و هنر می‌گذشت. این سه روز، کلاس درس نبود؛ خود زندگی بود و مستندسازانی که آمده بودند آن را لمس کنند.
طلوع بر موج و برج، دو جهان را هم‌زمان پیش چشم ما می‌گذارد؛ یکی جهان سختی و رنج صیادانی که شب را با آب و نمک گذرانده‌اند، و دیگری جهان آرامش و لوکس برج‌نشینانی که طلوع را از پشت شیشه‌های صیقلی می‌بینند. در لنج‌های خیس، هر موج و هر تور، معنای زندگی را بر دست‌های پینه‌بسته حک می‌کند؛ همان جایی که سادگی و مهربانی معنای خود را پیدا می‌کند. صدای خسته اما صادق صیادان، بوی نمک و ماهی، در دل ما تلالویی از حقیقت و حضور می‌سازد که هیچ برج و بلندی نمی‌تواند تقلید کند. برج‌های بلند و معماری صیقلی، زیبایی و نظم را نشان می‌دهند اما فاصله‌ی آن‌ها با زمین و انسان، ما را با پرسشی ژرف روبه‌رو می‌کند: طعم واقعی زندگی کجاست؟
دو جهان کنار هم ایستاده‌اند؛ یکی ملموس و پرجنب‌وجوش، دیگری آرام و دیدنی، و در میانه‌ آن‌ها، مستندساز تلاش می‌کند تا حقیقت را لمس کند نه فقط ببیند.
در این تضاد، هنر و مستند متولد می‌شوند؛ جایی که زیبایی و رنج، همزمان دیده و احساس می‌شوند.
طلوع خورشید بر موج، درس فروتنی و تداوم است؛ برج، آینه‌ای از رفاه و فاصله؛ هر دو بخشی از یک روایت بزرگ انسانی.
سفر سه روزه‌ ما، گذر از زمین و آب به ارتفاع و معماری، نه یک گردش، بلکه تمرینی برای دیدن زندگی با تمام تضادهایش بود. به روایت روز سوم می‌پردازیم؛ با ما همراه شوید.

گزارش ازالهام زرقانی شیراز

طلوع از دل دریا

طلوعی که از دل دریا زاده شد

روز سوم کمپ، نه با زنگ ساعت و نه با نور چراغی مصنوعی، بلکه با طلوع خزر آغاز شد؛ طلوعی که از میان مرز باریک آب و آسمان سر بلند می‌کرد و همه‌چیز را رنگی از طلا و سرخی می‌بخشید. لنچی که شب پیش با آن دل دریا را شکافته بودیم، پس از ۱۴ساعت روی موج‌ها، آرام‌آرام به ساحل نزدیک می‌شد.
لباس‌هایمان هنوز مرطوب بود و پولک‌های ماهی کیلکا مثل ذرات نور روی آستین و شانه‌ها می‌درخشیدند؛ نشان از شبی که زندگی واقعی صیادان را از نزدیک لمس کرده بودیم.

نور خورشید که روی سطح آب می‌ریخت، موج‌ها را به فلس‌های نقره‌ای تبدیل می‌کرد و مرغ‌های دریایی، با بال‌هایی باز، به دور لنج حلقه زده بودند؛ گویی از ما بدرقه‌ای متفاوت به عمل می‌آوردند.

در دورتر، فوک‌ها که شب گذشته نظم کار صیادان را به هم می‌ریختند و کیلکاها را فراری می‌دادند روی سطح آب بالا می‌آمدند، لحظه‌ای نگاه می‌کردند و دوباره در موج‌ها ناپدید می‌شدند؛ انگار آنان هم شاهد پایان یک روایت بازی شبانه بودند.

بازگشت به اسکله؛ همهمه، صدا، انرژی

هرچه به خشکی نزدیک‌تر می‌شدیم، صحنه‌ اسکله واضح‌تر می‌شد؛ لنج‌های دیگر یکی‌یکی به اسکله می‌رسیدند؛ صدای جرثقیل‌ها، داد صیادان، آوای مرغ‌های دریایی و برخورد لنج‌ها با بدنه اسکله، هارمونی شلوغ اما شاعرانه‌ای می‌ساخت. این‌جا، جایی که تورهای سنگین از دل لنج‌ها بالا می‌آمدند و کیسه‌های پر از کیلکا روی زمین رها می‌شد، زندگی بوی شور و سختی داشت. هر کیسه، نتیجه ساعت‌ها بیداری، چشم‌انتظاری و کار پرفشار شبانه بود.

در این سال‌ها سطح آب خیلی پایین آمده و این اختلاف سطح آب دریا و سطح زمین ‌کار تخلیه بار را سخت‌تر می‌کرد؛ صیادان با طناب و تخته و جرثقیل، با بدن‌هایی خسته اما آموخته به کار، بار ماهی را بالا کشیدند.

من از لبه لیز لنچ و پله‌های فلزی ساخته‌شده با میلگرد بالا رفتم؛ پله‌هایی که هر گامرویشان بوی نفت و زنگ‌زدگی و لیز خوردن و پرت شدن در آب دریا می‌داد و وقتی پاروی خشکی گذاشتم، حس کردم که از یک جهان به جهان دیگر آمده‌ام.

گفت‌وگو با مدیرعامل شرکت وارش؛ دریا بیمار شده است

آقای عمویی، مدیرعامل شرکت وارش، با چهره‌ای خسته اما صمیمانه به استقبال آمد و از شب در دریا پرسید؛ از صید، از مرغ‌های دریایی، از تجربه شب‌زنده‌داری بر موج‌ها. اما در پایان، جمله‌ای گفت که مثل تیری آرام به جان همه نشست: «فاضلاب دارد وارد دریا می‌شود… اکوسیستم خزر به‌هم ریخته… صیادان بی‌پناه‌اند. خواهش می‌کنم کمک کنید؛ صدای این درد باشید.»

گفتنش ساده بود، اما معنایش سنگین؛ زیرا این نه فقط دغدغه او، بلکه زخم دیرینه خزر بود. با صیادان خداحافظی کردیم، مردانی با دست‌های پینه‌بسته و چشم‌هایی که بهموج‌ها عادت داشتند و از آنان جدا شدیم؛ جدا شدن از مردانی که با دریا زندگیکرده‌اند و زلالی آب دریا بر دلشان نقش بسته، سخت بود.

بازگشت به کمپ؛ خستگی خوش‌طعم

هوا همچنان بوی دریا می‌داد. به کمپ که رسیدیم، چادرها آرام در میان مه صبحگاهی ایستاده بودند. صبحانه آخر آماده بود؛ چای داغ و املت، نان گرم، پنیر و عسل.خستگی خوش‌طعم بود؛ نه از جنس فرسودگی، بلکه از جنس تجربه. حتی نشستن روی صندلی ساده کمپ هم حس آرامش داشت؛ چرا که پس از ساعت‌ها تکان خوردن بر موج‌های دریا، زمین ثابت معنایی تازه پیدا کرده بود. چادرها جمع شد، وسایل در اتوبوس چیده شد و ضرباهنگ کار، بوی پایان می‌داد. جنگل بزچفت ما را با سکوتی باشکوه بدرقه کرد؛ درختان خیس، پرنده‌هایی که روی شاخه‌ها آواز سر می‌دادند، و مهی که انگار به آرامی دست تکان می‌داد.

این جنگل، سه روز میزبان ما بود؛ و حالا با همان آرامش همیشگی‌اش، در ما جای می‌گرفت.

برج ادیما

حرکت به‌سوی برج ادیما؛ عبور از کف دریا به اوج آسمان

کاروان مستندسازان سوار اتوبوس شد و مسیر نور را پیش گرفت؛ مقصد برج ادیمابود، مرتفع‌ترین برج مسکونی ایران؛ ساختمانی ۱۷۰متری با دیدی ۳۶۰ درجه از جنگل و دریا. وقتی گروه وارد محوطه شد، همه چیز حس یک پروژه عظیم را داشت. زمین ده‌هزارمتری، ۸۰ هزار متر بنا، معماری صیقلی، و مشاعات کامل. بعد از یک شب خیس و سرد در لنج، دیدن این حجم از شیشه و فولاد، این نظم معماری، این ارتفاع خیال‌انگیز، برایم مثل ورق خوردن ناگهانی لحن فیلم بود؛ ورود از یک مستند واقع‌گرا به یک نما از سینمای مدرن و شهری. همان لحظه فهمیدم قرار است تضادی ببینم که فقط یک مستندساز می‌تواند درک کند. وقتی وارد برج شدیم، عظمت برج و پرسپکتیوی که از لابی طبقه همکف تا طبقه ۳۶ روی لنز دوربین موبایلم جشکل گرفت چنان از بوی نمکِ دریا و صدای موتور لنج متفاوت بود که ذهنم برای چند لحظه گیج شد؛ انگار دو جهان مختلف در کمتر از دو سه ساعت روی هم تا شده باشند.

برج ادیما

بالا رفتن از طبقات؛ جایی که جنگل زیر پایم پهن شد

آسانسور که بالا می‌رفت، عددها روی نمایشگر مثل تپش قلب تند می‌زدند:
۵… ۱۵… ۲۵… ۳۵ و … در حدود چهل‌متری، تصویر جنگل مثل یک فرش عظیم سبز زیر پایم پهن شد. در بالاتر، دریا خطی شد باریک، شبیه لبخند آرامی در افق. در طبقات بالاتر، خانه‌های کوچک همان صیادان بزرگ‌دل تبدیل شدند به مکعب‌های کوچک، انگار بخشی از ماکت یک پروژه بزرگ بودند.

مستندسازها در سکوت، با موبایل، دوربین، حتی چشم‌هایشان، لحظه‌ها را ثبت می‌کردند. هر کس قاب خودش را پیدا کرده بود. وقتی به طبقات بالاتر رسیدیم، همان جایی که برج ۱۷۰ متری از زمین جدا می‌ش ، من برای لحظه‌ای از کنار پرتگاه سازه که همزمان مشرف به جنگل و دریا بود عقب کشیدم. نه از ترس ارتفاع، بلکه از سنگینی تصویری که در ذهنم می‌چرخید؛ دیشب صیادان با دست‌های سردشان تور خیس را بالا می‌کشیدند… و حالا من در برجی ایستاده‌ام که بوی پر زرق و برق بودن می‌دهد.

ویوی برج ادیما

این دو تصویر با هم می‌کوبیدند. نه حذف می‌شدند، نه کنار هم جا باز می‌کردند. فقط برخورد می‌کردند، و من وسط این برخورد ایستاده بودم. از آن بالا، دریا درست مثل یک پازل آبی درخشان بود. هیچ نشانی از سختی دیشب نداشت؛ نه صدای موتور، نه تورهای سنگین، نه خستگی چهره‌ شیرآقا. فقط یک آرامش سطحی و چشم‌نواز.

به خودم گفتم: «این همان نقطه‌ای‌ست که مستند از دلش زاده می‌شود، وقتی زیبایی و رنج
همزمان دیده می‌شوند.» ایستادن در این ارتفاع برایم چیزی بیشتر از تماشای منظره بود؛ نوعی آگاهی بود. آگاهی از فاصله‌ی عجیب بین کسانی که روی آب تاریک شب کار می‌کنند و کسانی که در چنین برج‌هایی طلوع را از پشت پنجره‌های دو جداره می‌بینند.

ناهار و گفت‌وگوها؛ اما ذهنم هنوز در لنج مانده بود

سر میز ناهار، مهندس ناییج‌پور با حوصله درباره طراحی برج به افرادی که دور میز بودند توضیح می‌داد؛ از پی‌های عظیم، سیستم تهویه پیشرفته، مشاعات فول‌امکانات،تا روف‌گاردن‌های چشم‌نواز. صدایش واضح بود، اطلاعات دقیق، همه‌چیز حساب‌شده.

اما ذهن من… ذهن من هنوز روی لنچ بود. هنوز صدای تق‌تق تور در گوشم می‌آمد.هنوز سرمای دست‌های صیادانی که کیسه‌های کنفی را بالا می‌کشیدند حس می‌کردم.بوی ماهی هنوز در لباسم بود و انگار هر بار که مهندس می‌گفت «سیستم مدرن»، من صدای موج را می‌شنیدم. چشمم گاهی از پنجره به جنگل می‌افتاد، گاهی به آسمان،اما تصویر اصلی همان نور زرد فانوس بود که روی موج‌ها پخش می‌شد تا حیات صیادان را تضمین کند.

احساس می‌کردم دو روایت در ذهنم جنگ می‌کنند؛
روایت رفاه و ارتفاع،
روایت رنج و دریا.

و می‌دانستم این تضاد سوژه‌ای‌ست که نمی‌توانم از آن فرار کنم.

گالری دیدی

آخرین مقصد؛ موزه گالری دیدی، ایزدشهر

بعدازظهر روز سوم، مسیر به سمت ایزدشهر ادامه یافت؛ جایی که «موزه گالری دیدی»مشهور به «لوور ایزدشهر» انتظار می‌کشید. ورود به دیدی، ورود به دنیایی دیگر بود؛از دریا و جنگل و لنچ و برج، ناگهان قدم در فضایی گذاشتیم که معماری‌اش الهام‌گرفته از لوور بود، با سقف‌های بلند، نورپردازی حساب‌شده و سالن‌هایی که آثار هنرمندان بزرگ ایرانی را در خود داشت. سه هزار متر مربع هنر، که با هزینه شخصی علی توسلی ساخته شده بود؛ شاهدی بر عشق فردی به فرهنگ و میراث هنری.مستندسازان در سکوت راهروها قدم می‌زدند. هر قاب، هر مجسمه، هر اثر، انگار فرصتی برای مکث بود و پس از سه روزی که پر از صدا و حرکت و طبیعت بود.

بازدید از گالری، آخرین ایستگاه کمپ سه‌روزه شد؛ ایستگاهی آرام، فرهنگی، و مناسب برای پایان سفری که از واقعیت آغاز شد و به تأمل ختم شد.

پایان صید کیلکا

سفر به دل زندگی

در انتهای این گزارش، سپاس صمیمانه خود را به همه همراهان گرامی در نخستین کمپ سینمای مستند ایران در بابل ابراز می‌کنم؛ خانه سینما و هیئت مدیره انجمن مستندسازان و مستندسازان عزیز همراه، هلال‌احمر و شهردار بابل و شیلات مازندران، همچنین گروه اجرایی، صیادان مهربان، همراهان کشتی تفریحی، موسسه ترابران و همه کسانی که با حضور، همکاری و مهربانی‌شان این تجربه‌ی بی‌نظیر را ممکن کردند. حضور شما بود که مه و جنگل، دریا و نور، و روایت زندگی را به این سفر جان بخشید. ممنون از اینکه با نگاه، همدلی و انرژی‌تان، مستند را نه فقط تماشا، بلکه لمس کردید. کمپ مستندسازان فقط یک سفر نبود؛ یک تمرین دیدن بود. روز اول، مسیر؛ روز دوم، زندگی؛ روز سوم، دغدغه.

در جنگل و دریا و شهر، مستندسازان یاد گرفتند که مستند زمانی معنا دارد که لمس و دغدغه شود نه فقط تماشا شود.

من نیز؛ خبرنگار ترابران، بخشی از این روایت بودم؛ روایتی که حالا می‌تواند خود سوژه‌ یک مستند باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مشابه