1404/11/13
1404-08-23
آبان 23, 1404
آبان 23, 1404

روز دوم کمپ سینمای مستند ایران در بابل؛ از جنگل بزچفت تا لنج صیادان خزر

روز دوم نخستین کمپ سینمای مستند ایران در بابل، مستندسازان را از مه نرم جنگل‌های بزچفت و صبحانه‌ای محلی در کافه رستوران پینار، تا تالاب نیلوفرهای آبی، ساحل دریاکنار و شبی طولانی روی لنج صیادان کیلکا در خزر برد؛ سفری که در آن طبیعت، معیشت صیادان و گفت‌وگوهای صنفی درهم تنیده شد و مستندسازان فهمیدند مستند را باید در دل زندگی لمس کرد، نه فقط بر پرده تماشا.
روز دوم نخستین کمپ سینمای مستند ایران در بابل
گزارش میدانی

روایت روز دوم نخستین کمپ سینمای مستند ایران در بابل
شب صیادان، صبح مستندسازان

صبح، جنگل بزچفت بابل در مهی نرم و نمناک بیدار شد. قطرات شبنم از برگ‌های پهن درختان می‌چکید و بخار چای از سماورهای زغالی بالا می‌رفت. مستندسازان، خسته از شبی طولانی اما سرشار از تجربه، از چادرهای سفید هلال‌احمر بیرون آمدند؛ هنوز در حال و هوای شب قبل؛ شبی که فیلمی روی پرده‌ای عریض در میان درختان پخش شد و مه، خودش بخشی از قاب تصویر بود.

در کافه رستوران پینار، صبحانه‌ای رنگین و محلی انتظار گروه را می‌کشید؛ نان بربری داغ تنور، املت محلی با تخم‌مرغ‌های روستایی، چای خوش‌رنگ با نبات زعفرانی و شیرینی‌هایی با طعم دلنشین قهوه، عسل کوهی، خامه، پنیر، خیار، گوجه و زیتون سبز و گردو. سینی‌های سفالی دودی رنگ روی میزهای چوبی در مه صبح می‌درخشیدند. صدای خنده مستندسازان، بخار چای و موسیقی محلی مازندرانی درهم می‌پیچید. هوای خنک جنگل و گرمای سفره، ترکیبی می‌ساخت که هیچ سالن رسمی یا جشنواره‌ای نمی‌توانست به آن جان بدهد. مهدی قربانپور، دبیر کمپ، در گوشه‌ای ایستاده بود و با لبخند به گفت‌وگوی مستندسازان گوش می‌داد؛ زاهدیان رئیس انجمن مستندسازان به تعبیر خودش، «رفاقت دارد جای رقابت را می‌گیرد».

گزارش ازالهام زرقانی شیراز

نیلوفرهایی بر آب

پس از صبحانه، کاروان مستندسازان به سوی بوستان نیلوفر آبی بابل رفت؛ تالابی مصنوعی اما با روحی زنده، در نزدیکی روستای آبندان‌سر. سطح تالاب چون آیینه‌ای پهناور می‌درخشید و گل‌های صورتی نیلوفر روی برگ‌های سبز شناور بودند.

در حاشیه تالاب، آقای حسینی، رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی بابل، گفت: «گل نیلوفر در مرداب می‌روید اما مرداب نمی‌شود؛ مثل مستندساز که از دل واقعیت‌های سخت، زیبایی بیرون می‌کشد». صدایش در سکوت تالاب طنین انداخت و تا دوردست‌ها رفت. دوربین‌ها یکی‌یکی بالا آمدند و صحنه‌هایی از شکفتن گل‌ها در باد ثبت کردند؛ تصویرهایی که هیچ صحنه‌آرایی نمی‌توانست بسازد.

ناهار در دریاکنار

ظهر، مسیر به سمت ساحل دریاکنار ادامه یافت؛ جایی که موج‌ها آرام به ماسه می‌زدند و بوی نمک در هوا پیچیده بود. در رستوران ساحلی، جوجه کباب شده و برنج معطر شمالی و زیتون و ماست محلی روی میزهای زیبای دریاکنار اما صمیمی چیده شده بود. مستندسازان با لباس‌های سبک ساحلی، روی سکوهای چوبی نشستند. پرندگان دریایی نزدیک می‌آمدند و موج‌ها آرام زیر آفتاب برق می‌زدند.

ناهار در دریاکنار، لحظه‌ای بود برای سکوت، تماشای افق، و فکر کردن به ادامه‌ی سفر؛ به دریا، به صیادان، و به قصه‌هایی که هنوز روایت نشده‌اند.

شب در خزر؛ همراه صیادان کیلکا

بعد از ناهار، گروه به سمت اسکله بابلسر حرکت کرد. لنج‌ها یکی پس از دیگری در کنار اسکله پهلو گرفته بودند؛ تورها روی هم پیچیده، بوی نفت و ماهی در هوا، و چراغ‌های بزرگ آماده‌ی روشن شدن. سطح آب پایین آمده بود و سوار شدن به لنج‌ها دشوار، اما اشتیاق، هر سختی را آسان می‌کرد.

بخشی از گروه به کشتی تفریحی رفتند و بخشی دیگر؛ از جمله من، خبرنگار ترابران با صیادان کیلکا همراه شدیم تا شبی از نزدیک با زندگی دریا تجربه کنیم. از ساعت سه بعدازظهر تا شش صبح روز بعد، لنج ما در دل دریا پیش رفت. شب آرام آغاز شد. چراغ‌های فانوس یکی‌یکی روشن شدند، و نور زردشان روی امواج نقره‌ای پخش می‌شد. صدای موتور، ریتمی یکنواخت داشت؛ مثل تپش قلب دریا. صیادان تورهای قیفی را آماده می‌کردند و با اشاره، گله‌های کیلکا را در آب ردیابی می‌کردند.

شیرآقا، صیادی کهنه‌کار با چهره‌ای آفتاب‌سوخته، کنار من ایستاد و گفت: «قدیما تور رو که بالا می‌کشیدیم، دریا پر از نقره می‌شد. حالا صید کم شده، باید تا صبح بیدار بمونیم. بچه‌هام دیگه دنبال این کار نیستن، می‌گن صیادی سخت و بی‌سوده. دریا داره تنها می‌شه.» حرف‌هایش با صدای موتور و موج‌ها در هم می‌رفت. مرغ‌های دریایی بالای سرمان می‌چرخیدند؛ پرهای سفیدشان در نور فانوس می‌درخشید.

تمام شب، مرغ‌های دریایی با صدای دلنشینشان ما را همراهی کردند، صدایی که میان موج و باد می‌پیچید و سکوت دریا را پر می‌کرد. صیادان، با مهربانی، تکه ماهی برایشان می‌انداختند؛ رابطه‌ای از جنس رفاقت و هم‌زیستی، میان انسان و پرنده، میان زمین و دریا.

در گوشه‌ی لنج، اجاق کوچکی روشن بود. بوی پیاز داغ و برنج تازه در هوای نمناک پیچید. شیرآقا لبخند زد و گفت: «غذای دریا همیشه ساده‌ست ولی باصفا.»

نیمه‌شب، وقتی تور بالا آمد، بدن‌های نقره‌ای کیلکا در نور فانوس برق می‌زد. صیادان با دقت ماهی‌ها را در گونی‌های سفید ریختند تا صبح زود روانه‌ی بازار شوند؛ سفری کوتاه از عمق دریا تا سفره‌ی مردم.

در افق، سپیده آرام بالا آمد. مرغ‌های ماهی‌خوار دوباره اوج گرفتند، و صدای‌شان با نور خاکستری صبح درآمیخت. صیادان خسته، اما راضی، به اسکله بازگشتند. یکی گفت: «دریا مثل مادره؛ سخت، اما مهربون. فقط باید بلد باشی باهاش حرف بزنی.»

در جنگل، دریا در خواب می‌دید

اما همه‌ی گروه در دریا نماندند. بقیه‌ی مستندسازان که به کشتی تفریحی رفته بودند، شب را در میان جنگل‌های مه‌آلود هیرکانی گذراندند؛ جایی که صدای موج با آواز جیرجیرک‌ها درهم می‌آمیخت. زیر سقف درختان انبوه و در نور لرزان آتش، گفت‌وگوها ادامه داشت؛ درباره‌ی فیلم، درباره‌ی زندگی، و درباره مستندهایی که هنوز ساخته نشده‌اند. مه، میان تنه‌های درختان می‌رقصید و بوی خاک باران‌خورده، هوا را پر کرده بود.

آن‌ها تا صبح بیدار مانده بودند؛ تا طلوعی که در آن، جنگل و دریا هر دو بیدار شدند.

طلوع حقیقت

صبح، وقتی نخستین نور بر خزر تابید، همه‌ی گروه دوباره در اسکله گرد آمدند، خسته اما سرشار از حس زندگی. دیشب فهمیدم مستند یعنی لمس کردن زندگی، نه فقط تماشایش. آن شب، دریا و جنگل هر دو روایت شدند؛ یکی با صدای مرغ‌های دریایی و تور صیادان، دیگری با سکوت درختان و مه هیرکانی و در میان این همه تصویر، حقیقتی ساده شکفت؛ مستندساز برای دیدن می‌آید، اما برای فهمیدن می‌ماند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

مطالب مشابه