«انشاءالله دو سال دیگر 70 سالگی شرکت را جشن خواهیم گرفت…» لئون آهارونیان که آبان ماه امسال 90 ساله شد، همچنان خوشرو و سرزنده به آینده چشم دوخته است.
او که از 15 سالگی وارد بازار کار شده است، از سال 1347 مدیرعامل شرکت حملونقل بینالمللی «ستی» به عنوان یکی از قدیمیترین شرکتهای فعال در زمينه حملونقل محمولات سنگين در ايران است. او با وجود تمام تلاطمهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی که در این سالها بر ایران رفته است، پای کشورش ایستاده و حتی در اوج دوران جنگ نیز با سختکوشی و نوآوریهای خود سنگینترین پروژههای حمل را در کشور اجرایی کرده است. اگرچه آهارونیان در کتاب دو جلدی «روزهایی از زندگی طوفانی من» به تفصیل سرگذشت پر خاطره و مخاطره خود را به تحریر درآورده، اما بار دیگر با شکیبایي روبهروی ما نشست و از کوششهای خود به عنوان یکی از هموطنان ارامنه برای توسعه فعالیتهای شرکت ستی و راهاندازی شرکت فرآوردههای گوشتی آندره گفت.
لئون آهارونیان نمونه مثالزدنی کارآفرینی است که عاشقانه وطنش را دوست دارد «… من در ایران بزرگ شدهام و هیچ جایی نیست که این طور عاشقش باشم.»
من 26 آبان ماه سال 1309 در روستای هفتوان كه یکی از روستاهای ارمنینشین سلماس است، به دنیا آمدم. پدربزرگم (از طرف مادري) صاحب باغ، مزرعه و املاک زیادی در منطقه سلماس بود، اما سال 1915 و کمی قبل از حمله ترکان عثمانی، پدربزرگم، همسر (مادربزرگم) و همه فرزندانش را از هفتوان خارج کرد. عثمانیها در یک شب، هفتصد نفر از ارامنه آن آبادی را قتلعام کردند. پدربزرگ من با هفت برادر و پسرعموهایش هم از جمله کشتهشدگان این کشتار بیرحمانه بودند. مادرم که در آن زمان شش سال بیشتر نداشت، به همراه خانوادهاش سوار بر خیک گوسفندی شدند و از رودخانه ارس گذشتند. ابتدا به تفلیس رفتند. مادرم پس از گذراندن تحصیلات ابتدايی و متوسطه وارد دانشگاه شد و لیسانس ریاضی گرفت و از آنجا به روسیه رفت. سالها بعد با پدرم که متولد روسیه بود آشنا شد و با هم ازدواج کردند.
بعد از انقلاب روسیه، بلشویکها به ایرانیهای ارمنیتبار اعلام کردند که یا باید تابعیت اتحادیه جماهیر شوروی را بپذیرند و یا به وطن خودشان مهاجرت کنند. پدر و عموی من در آن زمان رستوران راهآهن را اداره میکردند که روزانه به بیش از هزار نفر خدماترسانی میکرد. آنها که ملیت ایرانی برایشان اهمیت زیادی داشت، حاضر به پذیرفتن تابعیت اتحاد جماهیر شوروی نشدند و در نتیجه پدر و مادرم با دست خالی به ایران برگشتند.
مادرم معلم شد و در یکی از مدارس ارمنی تدریس میکرد. وقتی رضاشاه به ترکیه رفت، آتاتورک به او توصیه کرد که تمام مدارس ارمنی را تعطیل کند. رضاشاه هم كه خيلي تحت تاثير آتاتورك بود، وقتی به ایران برگشت، به توصیه او عمل کرد و همه مدارس ارمنی از جمله مدرسهای که مادرم در آن تدریس میکرد را بست. از آن به بعد مادرم در خانه زبان ارمنی و ریاضیات تدریس میکرد.
در سال 1314 همراه خانواده از سلماس به تهران آمدیم و اولین مدرسهای که رفتم، مدرسهای بود به نام «ایراندخت» در خیابان کاخ. بعد از ایراندخت به دبستان تمدن و سپس دبستان سپهر رفتم، چون مدارس ارمنی را بسته بودند. من دیپلم تحصیلات ابتدايی را در مدرسه سپهر گرفتم و در دوره متوسطه در دبیرستان تمدن به تحصیل ادامه دادم. بعد در کنکور شرکت کردم و در هنرسرای عالی آن زمان (پلیتکنیک فعلی) قبول شدم. لیسانس سهساله مهندسی شیمی را که گرفتم، هرچند با توجه به نوشتن تز و کار اجباری در یک کارخانه تولید مواد شیمیایی و تهيه گزارشهاي مربوطه، این دوران سه ساله، چهار سال طول كشيد.
بعد متوجه شدم بنگاه مستقل آبیاری که بعدها شد وزارت آب و برق و وزارت نیروی فعلی، آگهی استخدام شیمیست داده است. آن زمان سازمان خواربار و کشاورزی سازمان ملل متحد (فائو- FAO) که در زمینه توسعه کشاورزی فعالیت دارد؛ همكاريهاي را با ايران در همين زمينه شروع كرده بود، بنابراين یک آزمایشگاه خاکشناسی درست کرده بودند و چون من به زبان انگلیسی آشنا بودم، خیلی مورد توجه قرار گرفتم. به هر حال با دیدن تلاش و دقت من، در دهه 60 ميلادي به من بورسیه تحقیقاتی دادند و به هلند رفتم. در آنجا به من پیشنهاد دادند که تا مقطع دکترا درس بخوانم، اما به خاطر همسر و فرزندانم و پدر و مادرم به ایران برگشتم.
پس از بازگشت به ایران، رئیس آزمایشگاه خاکشناسی شدم و 12 سال در آنجا کار کردم، اما از درآمدم راضی نبودم. در آن سالها آپارتمانی اجاره کرده بودم که چهار اتاق داشت. یکی از اتاقهایش را به آزمایشگاه تجزیه سنگ معدن تبدیل کردم. اسمش را هم گذاشته بودم آزمایشگاه لئون. جوابهای آزمایشگاه من آنقدر دقیق بود که در مدت زمان اندکی مشهور شد و با جوابهایی که از سوئیس و دیگر کشورها میگرفتند، یکسان بود. تا نیمههای شب سنگها را تجزیه میکردم و به مشتریانم میدادم. آنها هم به واسطه اطمينان به دانش و نتیجه آزمایشات من، معاملات بزرگی انجام میدادند. سنگ آهن و سنگ کرومیت میفروختند و از ایران خارج میکردند. درآمدم از آزمایشگاه سه برابر حقوقی بود که از محل کارم میگرفتم، ولی پس از استفاده از بورس که عازم کشور هلند شده بودم، آزمایشگاه من هم تعطیل شد، چون کسی نبود که آن را اداره کند.
پدرِ همسرم در دوران جنگ جهانی اول یک افسر فرانسوی بود که پس از جنگ دیگر به فرانسه برنگشت. او در سال 1330 به ایران آمد و شرکتی تاسیس کرد به نام ساتی كه با استفاده از ماشینهای فرانسوی كه «برلیه» نام داشت به ایران بار حمل ميكردند، بعد هم ماشینها به راننده ایرانی مجانی واگذار ميشد. من در این شرکت 20 درصد سهم داشتم. در آن دوران تقاضا داده بودم که از آزمایشگاه به پلیتکنیک منتقل شوم، اما مورد قبول قرار نگرفت و از من خواسته شده بود كه همچنان در آزمایشگاه بمانم، در حالي كه كسي به مطالعات خاکشناسي ما توجه نمیکرد و ما را از کار دلسرد کرده بودند. پدرِ همسرم با توجه به اينكه ساكن فرانسه بود، به من توصیه کرد که کار دولتی را رها کنم و در شرکت ساتی مشغول به کار شوم.
بنابراين من سال ۱۳۴۷ و با سمت مدیر وارد این شرکت شدم و در ابتدا فقط بعد از ظهرها و از ساعت ۴ بعدازظهر تا ۸ شب در آنجا حضور داشتم؛ اما مدتي بعد مجبور شدم بین کار دولتی و کار در شرکت ساتی، یکی را انتخاب کنم، چون بدون تمرکز امکان موفقیت وجود ندارد. این بود که از کار دولتی استعفا دادم و در شرکت ستی کارم را شروع کردم. در آن زمان فقط حدود 8 يا 9 نفر کارمند داشتيم، چون پدرِ همسرم نمیخواست كارش را توسعه دهد؛ اما من محل شرکت را عوض کردم و به خیابان مطهری آمدم. شرکت ما در سال 1330 افتتاح شده بود و دو سال دیگر هفتاد ساله میشود. کمتر شرکتی به این قدمت در ایران مانده است. بیشتر مدیران شرکتهای حملونقل به آمریکا رفتهاند.
نام ستی هم داستان جالب دارد. این نام فرانسوی است مخفف Cociet Anonyme Transport Tourism International به معنی شرکت حملونقل و جهانگردی سهام خاص؛ اما بعد از انقلاب داشتن اسم اختصاری را ممنوع کرده بودند و به ما گفتند که باید نام ایرانی انتخاب کنید.
از طرفی ما برند شرکت را طی سالهای متمادی ساخته بودیم و تغییر نام شرکت به مشتریان و همپیمانان ما این سیگنال را منتقل میکرد که حتما ساتی ورشکست شده است؛ بنابراین به فکرمان رسید که در لغتنامه دهخدا بگردیم تا نامی مشابه پیدا کنیم. ستی هم در دهخدا بود و به معنای استوار است. در واقع با این ترفند، نام شرکتمان و برندمان را حفظ کردیم.
زمانی که من وارد شرکت ستی شدم، شرکت دو قرارداد عمده داشت. آن سالها شرکت سادلمی ایتالیایی نزدیک شهر اندیمشک سد میساختند و تمام مصالحش از ایتالیا وارد میشد. حملونقل این مصالح در داخل ایران بر عهده شرکت ما بود. در آن زمان بندر خرمشهر خیلی فعال نبود و بارها به بندر بوشهر هم میآمد. قرارداد دیگرمان هم حمل مواد و محصولات پتروشیمی شیراز بود. پدرِ همسرم با فرانسویها در ارتباط بود و ما مرتب از شرکتهای فرانسوی بار میگرفتیم، بعدها کار ما به تدریج رونق گرفت و شرکت بزرگتر شد.
از مهمترین کارهایی که ستی کرده، حمل تمام تجهیزات سد سپیدرود و سد منجیل است. بعد از انقلاب هم کارهای زیادی کردهایم و مثلا حمل هواپیماهای F14 به نمایشگاه نیروی هوایی و برگشت آنها به محل دائمی را با موفقیت انجام دادیم. رئیس نیروی هوایی از وزیر راه پرسیده بود حمل هواپیماها به محل نمایشگاه را به کدام شرکت بدهیم و جواب آنها هم یک کلمه بود: شرکت ستی.
بزرگترین باری که حمل کردیم ۱۲۵۰ تن وزن داشت. این بار را از بندر امام خمینی تحویل گرفتیم و به کارخانهاش رساندیم. بار ۱۰۰۰ تنی هم که حمل کردیم، داستان جالبی دارد. این بار را ژاپنیها به بندر امام آورده بودند ولی میگفتند که مطمئنیم این بار در این بندر میماند و میپوسد و هیچ کسی در ایران نیست که بتواند آن را حمل کند و به مقصد برساند. وقتی خبر این بار را به ستی دادند، ما با کمک مهندسان ایرانی ابزاری تولید کردیم که وزن بار را به درستی تقسیم بکند تا بوژی خرد نشود و در نهایت آن را با موفقیت حمل کردیم.
میخواهم برایتان خاطرهای از آن دوران تعریف کنم، یک روز معاون شرکت توانیر ما را به شام دعوت کرد و چون میدانست که مدرک مهندسی دارم، به من گفت: آهارونیان براي انجام يك پروژه باید به مسکو بروی! خلاصه اينكه در دورهای که همه از اسم ساواک هم میترسیدند، از سازمان امنيت من را خواستند تا بعضي نكات امنیتی را به من گوشزد كنند؛ مانند اینکه وقتی به روسیه رفتی، فارسی صحبت کن. مراقب باش فریب دخترانی که میخواهند تو را به بازی بگیرند نخوری. پول از ایران ببر و در آنجا پولت را تبديل به روبل بکن و …
قرارداد درباره امور حملونقل نیروگاهی به نام رامین در نزدیکی اهواز بود که کار بسیار بزرگی محسوب ميشد و دو محموله سنگین به وزن 350 تن داشتند. ما سه نفر بودیم که با هم تا مسکو همسفر شدیم. من برای امور حملونقل، مهندس بهبهانی برای مونتاژ و مهندس اردلان برای امور ساختوساز. در آنجا، روسها از ما استقبال کردند و 4-5 روز صحبت کردیم، ولی به نتیجهای نرسیدیم. برادر مهندس اردلان که آن زمان سفیر ایران در روسیه بود، ما را به شام دعوت کرد و گفت هیچ ناراحت نباشید. سیستم روسها اینگونه است. اول چانه میزنند و با نرخ شما موافقت نمیکنند. میخواهند بیبنند قیمت شما واقعی است یا نه. ما هم قیمتمان را تغییر ندادیم و به ایران برگشتیم. بعد از یکی دو ماه از روسیه به ما خبر دادند که برگردید.
شخصی که در روسیه با ما در ارتباط بود و به اصطلاح رئیس حملونقلشان محسوب ميشد، يك ارمنی بود كه نمیتوانست به زبان ارمنی صحبت کند. یک روز توی آسانسور نامهای را در جیب من گذاشت. داده بود نامه را به زبان ارمنی برایش نوشته بودند. در نامه گفته بود: «من و تو ارمنی هستیم، تو هوای من را داشته باش و من هم هوای تو را دارم. به هیچ وجه تخفیف نده.» ما هم بدون اینکه تخفیفی بدهیم قرارداد را بستیم.
همانطور كه گفتم بايد دو محموله سنگین به وزن 350 تن را حمل ميكرديم (تا آن زمان سنگینترین باری که در ایران حمل شده بود، ۱۰۰ تن بود). همه شك داشتند كه موفق شويم، اما من عادت ندارم که زود جا بزنم. بلافاصله به پاریس سفر کردم. شرکتی به نام نیکولاس در فرانسه بود که «بوژی» تولید میکرد. با آنها صحبت کردیم و سفارش ساخت بوژی 20 محور را دادیم. البته ما این پول را نداشتیم اما خود فرانسویها از اعتبار بیمه صادرات فرانسه به نام کوفاس به ما دادند و ما آن را به صورت اقساط پرداخت کردیم. قرار شد یک ساله اين بوژي را تحویل بدهند و به این ترتیب، ما اولین بوژیدار ایران شدیم که بارهای سنگین حمل میکرد. ما آهنهایی درست میکردیم که روی بوژی میآمد و بار را تقسیم میکرد. دولت به ما اجازه حمل بارِ بیشتر از 18 تن به سرمحور بوژی را نمیداد و ما بار را به محمولههای 18 تنی تقسیم میکردیم. این کار هر کسی نیست و در ایران، فقط ماییم که پاورپک ((power pack داریم.
در دوران جنگ هم ما محمولهها و تجهیزات زیادی را به سمت جبهه حمل کردیم. ارامنه شهدای زیادی هم دادهاند. من به عنوان یک ایرانی، به دین خودم نگاه نمیکنم، بلکه در چنین شرایطی به میهنم توجه میکنم که ایران است.
در حال حاضر شرکت ما اکثر بارهای سنگین پتروشیمیهای ایران را حمل میکند. عراقیها در حال ساخت نیروگاهي در نزدیکی بصره هستند که كارهاي ساخت آن را ایرانیها انجام ميدهند. ایران سه نیروگاه در عراق راهاندازي کرده است. یکی را مقام رهبري هدیه کرد که در نزدیکی نجف است؛ دومي در بغداد است و سومي هم در رومیله نزدیک بصره که 3 هزار وات ظرفیت دارد و امور مربوط به حملونقل تجهيزات آن را بدون مناقصه به ما واگذار کرداند. در ایران ما هنوز نیروگاه 3 هزار واتی نداریم. حدود 20 بارِ سنگین داشتند که از 200 تا 300 تن وزن داشت. ما تمام آنها را به بندر خرمشهر حمل و در آنجا دپو کردیم. از آن جا با بوژی به رومیله بردیم.
عراقیها حاضر نبودند حمل آن را قبول کنند، چون هم جادههایشان ناهموار است و هم از نظر مجوزهای داخلی مشکل دارند. اکنون قرار است واحد دیگری را هم به آن اضافه کنند که 9 بار سنگین دارد و ما باید آنها را هم حمل کنیم. اكنون شرکت ما 240 محور بوژی دارد. وقتی من این بوژیها را از شرکت گلد هوفر (Gold Hofer) آلمان میخریدم، به من میخندیدند ولی وقتی وارد کار شدیم و کارهایی انجام دادیم که دیگران نمیتوانستند، همه تبریک میگفتند که چنین دورانديشي داشتیم.
از جمله کارهای شرکت ما حمل بارهای سنگین نیروگاه اراک و پتروشیمی اراک با پاورپک بود. كار بسيار سختي بود. اجازه نداشتيم از جادههاي اصلي عبور كنيم و مسيري كه به ما اختصاص داده شده بود، بسیار صعبالعبور بود. ولی خودمان تمام جاده را درست کردیم و بالاخره اين كار انجام شد. یکی دیگر از بارهای که به شرکت ستی واگذار شد 700 تن وزن داشت که از بندرعباس تا پالایشگاه ستاره خلیجفارس حمل کردم. همین کارها بهانهای شد که در دوره سوم جایزه امینالضرب به عنوان پیشکسوت حمل و نقل از من تقدیر شود. در آن مراسم تعریف کردم که در سفری به آمریکا، از یکی از دوستانم پرسیدم که شما در این کشور چه کار می کنید و آنها گفتند: «ما سوپرمن هستیم!» گفتم: سوپرمن یعنی چه؟ گفت: «یعنی همسرم هر صبح برای مصرف روزانه خانه صورت ده قلم میدهد، ما این ده قلم را به چهار قسمت تقسیم کرده و در 4 روز به سوپر مارکت میرویم که تا روزانه کاری برای انجام دادن داشته باشیم!» به آنها گفتم: «سوپرمن کسی است که در هر شرایط اقتصادی و اجتماعی و تغییرات مختلفی که رخ میدهد، پای کشورش بایستد و دست از تلاش برای آفرینش روزهای بهتر برندارد. در واقع هر کارآفرین، یک سوپرمن واقعی است.» … من از مملکتم نمیروم و دو شرکت بزرگ را اداره میکنم. اکنون در شرکت آندره و ستی حدود 400 نفر (200 نفر در شرکت ستی و 200 نفر در شرکت آندره) فعالیت میکنند، پس سوپرمن واقعی من هستم… من در ایران بزرگ شدهام و هیچ جایی نیست که این طور عاشقش باشم.
متاسفانه تحریمهای بیسابقهای که گریبانگیر فعالیتهای اقتصادی شده بر روی کار شرکت ما هم تاثیر گذاشته است. ایران شروع به ساخت پتروشیمی و نیروگاه کرده بود که تاثیر مثبت اقتصادی زیادی داشت. با ساخت یک پتروشیمی هزار نفر مشغول به کار میشوند و محصولاتشان را صادر میکنند و در نتیجه ما هم خیلی کار میکردیم، ولی الان یا این صادرات قطع شده است یا وقتی هم که کاری میکنیم، دریافت پول به طول میانجامد. دو نیروگاه در حال ساخت داشتیم و کارهای حملونقلش بر عهده شرکت ما بود، ولی هر دو متوقف شده است، چون شرکتهای خارجی نمیخواهند برای خودشان دردسر درست کنند. اکنون تصمیم نظام بر این است که با آمریکا مذاکره نکند، اما عقیده شخصی من این است که باید صحبت کنیم. آمریکا 12 شرط گذاشته و بالاخره در چندتا میتوانیم به توافق برسیم. ميدانيد با این دشمنتراشیها چه بازار بزرگی را در همسایگی خود از دست دادهایم؟!
اساسا همه کارهای ما با دولت است زیرا دولت نیروگاه میسازد، پالایشگاه میسازد و ما به دلیل تجهیزات و داشتههایمان به کار گرفته میشویم؛ مثلا فردی آمده بود که میخواست ذوب آهن بسازد، اما هیچ برنامهای نداشت و با هیچ فردی که در این حوزه فعال است، رایزنی نکرده بود. فقط از من میخواست كه یک سرمایهگذار ارمنستانی پیدا کنم تا طرح خود را اجرا کند. به او گفتم ابتدا باید با کسانی که در این حوزه فعال هستند مشورت کنی و از آنها راهنمایی بگیری. من براي تو از ارمنستان شریک نمیآورم. البته من شخصا روابط خیلی خوبی با دولتمردان ارمنستان دارم و هیچ دری روی من بسته نیست، اما به هر حال به عنوان يك كشور خارجي و بيگانه به آن نگاه ميكنم.
در حال حاضر روابط دولت ایران و ارمنستان خوب است. در دوره تحریمهاي قبلي، خیلی خوب با ما همکاری کردند تا جایی که هیچکس متوجه این همکاری نشد، اما در تحریمهای جدید جان بولتن را به ارمنستان فرستادند که دیگر به ایران کمک نکنند. با این حال، هم ارمنیها در این کارها زرنگ هستند و هم ایرانیها، بنابراین مراودات ما با هم ادامه دارد.
من یک شرکت تجاری در ایران ساختهام. جالب است که نام آن مرکز تجاری ایرانیان در ارمنستان بود، اما اینقدر برای نام ایران تبلیغ منفی صورت گرفته و ما کمکاری کردهایم که هیچ کس از آن استقبال نمیکرد اما وقتی نام آن را به مرکز تجاری قفقاز تغییر دادیم، رونق زیادی گرفت!
حالا که بحث به اینجا کشید، بگذارید این روایت را برایتان تعریف کنم که در زمان برگزاری نمایشگاه تجاری مشترک ایران و ارمنستان، یک مدرسه در آنجا آتش گرفته بود، من و همسرم برای پی بردن به ابعاد این حادثه به آنجا رفتیم. من گفتم که هزینههای ساخت دوباره مدرسه و تجهیز آن را میپردازیم، با این شرط که در این مدرسه زبان فارسی هم تدریس شود. الان دانشآموزان آن مدرسه میتوانند فارسی صحبت کنند. حتی یکی از روسای برجسته کشورمان وقتی چنین اتفاقی را دیده بود که کودکان ارمنی در ارمنستان فارسی صحبت میکنند، گریهاش گرفته بود.
اگر اكنون احساس میشود که فعالیت اقتصادی و اجتماعی ارامنه در ایران نسبت به گذشته کمرنگتر شده است. دلیلش این است که ما از طریق مدارسمان ضربه خوردیم. گروهی از افراد متعصب ما را بسیار اذیت کردند. حتي در اوایل دهه 60، آنها قرآن را به زبان ارمنی ترجمه کرده بودند و میگفتند باید در مدارس ارامنه بخوانید. در حالی که اسقف ما میگفت این من هستم که باید درس دینی دانشآموزی را که به مدرسه ارامنه میآید تعیین کنم اما آنها قبول نکردند. وزیر آموزش و پرورش هم كه آن زمان آقای پرورش بودند با ما همکاری نکردند. نامه میزدیم اما ایشان برمیگرداند. در حالی که از زمان شاهعباس که عدهاي از ارامنه را به ایران آورد، حدود 400 سال است که در اين كشور با عزت و احترام زندگی کرده و میکنیم.
بد نيست بدانيد محل زادگاهم من يعني سلماس، در دوران مشروطه یکی از مراکز اصلی فعالیت مشروطهخواهان بوده است. یکی از معدود شهرهای آذربایجان بود که همه ساکنان آن مشروطیت را قبول داشته و شهیدانی همچون حیدر عمواوغلی و سعید سلماسی از پیشتازان جنبش مشروطه ایران بودهاند. نمیدانیم چرا میخواهند ما را اذیت کنند. همه مدارس ما توسط خیرین ساخته و اداره میشود، اما یکی از همین مدارس را به تهمت مشروبفروشی اشغال کردند. در حالی که این موضوع اصلا شدنی نیست. ما یک روز متوجه شدیم که یکی از کارکنان ما در کلیسا مشروب فروخته است؛ به سرعت اخراجش کردیم. اين يعني ما خودمان هم روي اين مسائل سختگيري ميكنيم.
به هر حال سياستهاي حكومتي باعث شده كه طي اين سالها، ارامنه بسياري، مملکت را رها كنند و به آمریکا و استرالیا و کانادا و… بروند. ما 150 هزار نفر بودیم اما الان تعداد 25 هزار نفر بیشتر نیستیم. مدارس ما پر از شاگرد بود، اما الان اجازه ساخت مدرسه دخترانه نميدهند. به همین دلیل اسقف ما در نامهای اشاره کرد که وقتی شما اجازه ساخت مدرسه را نمیدهید در واقع با این کارتان اجازه افتتاح زندانها را میدهید، زیرا مدرسه که نباشد مردم تربیت ندارند و به سمت خلاف میروند.
ما به دیدار آقای جنتی، رئیس شورای نگهبان هم رفتیم، ولی نتیجهای نگرفتیم. بعد هم خدمت رئیس شورای عالی انقلاب رفتیم، اما ایشان از ما با پاسدار و تفنگ استقبال کرد. معلوم است که جایی به آنها دستور دادند که اینگونه با ما رفتار شود. در صورتی که وقتی به دیدار آقای خامنهای و آقای رفسنجانی رفتیم، خیلی خوب و با احترام از ما استقبال شد. در دورانی که آقای خامنهای رییسجمهور بودند، ما بابت هزينههاي جنگ از ارامنه پول جمع کردیم و به ایشان دادیم.
خوشبختانه تاکنون در فعالیتهای اقتصادی من مشکلی ایجاد نشده است. در حال حاضر من دو فعالیت اقتصادی دارم؛ یکی همین شرکت ستی و دیگری فرآوردههای گوشتی آندره. الان در صدد خرید مرکزي برای پخش و فروش محصولات آندره هستیم. آندره نام پدر من و نام یکی از حواریون مسیح است. پدرم انسانی بسیار باسواد و خوب بود. در روسیه تحصیلات دانشگاهی داشت. همانطور که گفتم بعد از انقلاب بلشويكي به ایران آمد و سپس در شرکت پرسیس نفت در شهسوار به عنوان حسابدار مشغول به کار شد، اما دید نمیتواند کارمند بماند و تصمیم گرفت برای خودش کسبوکاری راهاندازی کند. با توجه به اینکه پدربزرگم در روسیه صاحب رستوران راهآهن بود و پدر و عمویم آنجا را اداره میکردند، در خیابان ولی عصر (پهلوی سابق) یک مغازه خرید و کمکم آنجا معروف شد. پدرم بعد از مدتی دو دهنه مغازه کنار مغازه خودش را هم خرید و كارش را وسعت داد. انقلاب که شد همه را خراب و چپاول کردند و چیزی باقی نگذاشتند، با اين حال ما دوباره کارمان را از سر گرفتيم؛ تا اينكه با همكاري برادر بزرگم که لیسانس اقتصاد از دانشگاه تهران داشت و در بانک تجارت کار میکرد، کار فرآوردههای گوشتی را شروع کردیم. یک باغ بزرگ 20 هزار متری در کمال شهر نزدیک کرج داشتیم که قسمتی از آن را به کارخانه تبديل كردم و رسما آندره آغاز به کار کرد و الان صاحب یکی از بهترین فرآوردههای گوشتی در ايران است.
ما ابدا از مواد اوليه بد استفاده نميكنيم. الان مواد اولیه پیدا نمیشود و کمیاب است، به همين دليل چند ماه پیش برای تامین همین مواد به ارمنستان رفتیم. حتی دو تن از مهندسان ما به آلمان رفتند و مواد اولیه را خریداری كرده و به ايران آوردند. در اينجا ممنوعيتي براي ورود وجود ندارد، اما 6 ماه طول میکشد. کارخانه را نمیتوان 6 ماه منتظر نگه داشت. به هر تقدير، با چنگ و دندان شرکتمان را نگه داشتهایم. اکنون حدود 200 نفر پرسنل و یک شبکه توزیع بزرگ داریم.
من شرکت ستی را هم نگه داشتهام و باید نگه دارم. نیروهای بسیار خوبی دارم. با تکیه بر آنها توانستهایم همه این کارهای بزرگ اعم از حمل وسایل مورد نیاز ساخت پتروشیمی لردگان و پالایشگاه اصفهان را انجام دهیم. همه آنها تحصيلكرده و کاردان هستند. سر حقوق با آنها چانه نمیزنیم. محال است که کارمندی بیاید و بگوید مشکل مالی دارم و ما سعي در حل آن نداشته باشيم. البته مشکلاتی هم داریم ولی گلایهای ندارم چون صحبت از مملکت ماست.
الان گرفتار مشکل لاستیک هستیم. دولت برای هر ماشین یک جفت لاستیک میدهد که به درد ما نمیخورد. ما برای هر كدام از بوژیها به حداقل 200 حلقه لاستیک نیاز داریم كه در حال حاضر به تعداد كافي در كشور وجود ندارد. البته به شکل آزاد وارد میکنند و یا از چین میآورند اما قیمت آن گران است. در هر صورت ما بالاخره کار خود را راه میاندازیم.
آرزو دارم که این شرکت را نگاه داریم و بتوانم آن را تقویت کنم. من حتی در بدترین شرایط اقتصادی هم نیروهایم را تعدیل نکردم. هیچگاه فکرم این نبود که تعدیل نیروی کار، چاره مشکلات است.
یکی از کارهای مهم من، تشکیل اتاق بازرگانی مشترک ایران و ارمنستان بود که 24 سال ریاست آن اتاق را به عهده داشتم و طي 20 سال، هرسال نمایشگاه کالاهای ایرانی را برپا كردم که خیلی موفقیتآمیز بود. در این نمایشگاهها حداقل 50 شرکت ایرانی شرکت میکردند. متاسفانه در حال حاضر آن اتاق بازرگانی فعال، به دست یک عده قالبساز افتاده که بعضیها حتی اسم خودشان را هم نمیتوانند بنویسند.
راستي شايد برايتان جالب باشد كه بدانيد من هم 12 سال مجلهای به زبان ارمنی به نام «هویس» یعنی امید منتشر میکردم و اخبار ایران، روحیه و علائق ایرانیها را در آن چاپ میکردیم و رایگان به فرانسه و ارمنستان و کشورهای ارامنهنشین میفرستادیم و این باعث نزدیکی بیشتر ما به هم شده بود؛ اما اکنون هزینه انتشار بسیار افزايش يافته است، بنابراين به اجبار میخواهیم آن را بهصورت فصلنامه منتشر کنیم.
در مورد خانوادهام باید بگویم که من دختری داشتم که متاسفانه فوت کرد و به فاصله یک سال از آن همسرم هم از دنیا رفت؛ اما پسرم اینجا در همین شرکت مشغول به کار است. دو تا از نوههای من در آمریکا زندگی میکنند. یکی از آنها امسال فارغالتحصیل رشته اقتصاد شده است. هر دوی آنها ورزشکار هم هستند. نوه دومم بیزینس میخواند. همیشه به من میگوید اگر دکتر شوم فقط با 100 نفر سروکار دارم، اما اگر بیزینس بخوانم با همه دنیا در ارتباط خواهم بود. نوه بزرگم در مقطع فوقلیسانس تحصیل میکند. شرکتهای آمریکایی برای جذب نیرو دانشگاهها را زیر نظر دارند. روي همين حساب، یک شرکت بیمه، نوه مرا انتخاب کرده است که آنجا با حقوق بسیار خوب کار کند.
من 26 آبان 90 ساله میشوم. همیشه کار کردهام. هر روز صبح تا ساعت 3:30 بعد از ظهر در شرکت ستی کار میکنم. ساعت 4 که به خانه میرسم ناهار میخورم و بعد از ظهرها کار ترجمه انجام میدهم. دو کتاب نوشتهام به نامهای «خوب زندگی کنید» و «روزهای زندگی طوفانی من». مهمترین پیامی که میتوانم برای خوانندگان شما داشته باشم راستی، درستی و فعالیت است. هیچ زمان وارد هیچ حزبی نشدم زیرا وقتی وارد حزب میشوی، حزب است که به انسان میگوید فلان کار را بکن یا نکن. همیشه خودم تصمیم میگیرم و هیچ کس برایم تصمیم نگرفته است. من بقای این شرکت را میخواهم. همکاران ما هم در جامعه ارمنی و هم مسلمانان محترم هستند. میخواهم اینها ادامه پیدا کند. انشاءالله دو سال دیگر 70 سالگی شرکت را جشن خواهیم گرفت.