رسانه اقتصاد ترابری ایران

چهره‌ها

چهارشنبه, 14 دی 1401
سرنوشت پر پیچ‌وخم یکی از مدیران پیشکسوت کشتیرانی؛

از نقل خبر تا حمل بار

گاه تندباد زندگی لحظه‌ای آرام نمی‌گیرد، آدمی را به عرصه‌های رنگ‌به‌رنگی می‌کشاند و در نهایت آنچه از این کوران حوادث برجای می‌ماند، کوله‌باری است از تجربه و دانش. سرگذشت حمید مختاری، رئیس هیئت‌مدیره شرکت هلال دریا هم تعبیر همین قصه است. او که اکنون حدود نیم قرن سابقه فعالیت در بخش خدمات دریایی دارد، پیش از برگزیدن این حرفه پرمسئولیت، مشاغل مختلفی را تجربه کرد و در هر کدام از آنها توانست با توجه به پشتکار، تعهد و احساس مسئولیت و نیز جلب رضایت و اعتماد صاحبکاران و مدیران خود، مراحل پیشرفت را پله‌پله پشت سر بگذارد‎‎ و سرانجام در حوزه خدمات دریایی، نمایندگی چندین خط بزرگ کشتیرانی را بر عهده بگیرد. در ادامه، گزیده‌ای از زندگی‌نامه پرماجرای او را که در سال 1393، به عنوان مدیر نمونه خدمات دریایی و نمایندگی كشتیرانی در بنادر جنوب كشور برگزیده شد، می‌خوانید.

من در دوم دی ماه 1318، در یکی از شهرستان‌های جنوب کشور به نام هندیجان به دنیا آمدم . پس از اینکه کلاس شش ابتدایی را تمام کردم چون در آن زمان دبیرستانی در منطقه محل زندگی ما وجود نداشت، مجبور شدم برای ادامه تحصیل پیش عمویم به آبادان بروم، ولی به دلایل خاصی موفق به تحصیل نشدم و به زادگاهم برگشتم. فاصله بین هندیجان تا آبادان 180 کیلومتر بود، بنابراین یک شب در ماهشهر و منزل یکی از بستگانمان به نام آقای حاج مرشدی ‌ماندم. آنجا برای او درد دل کردم و گفتم که موفق نشدم در آبادان درسم را ادامه بدهم و مجبورم به هندیجان برگردم.

یک ماه از برگشت من به هندیجان نگذشته بود که آقای حاج مرشدی به زادگاه من آمد و گفت پسر بزرگم مغازه خواروبارفروشی باز کرده، شما بیا و در کنار ما کار کن. پدرم هم موافقت کرد و در سال 1338، با حقوق ماهی 30 تومان و هزینه خواب و خوراک مشغول به کار شدم.

من با توجه به تربیت پدرم آدم کوشایی بودم. در پاساژی که کار می‌کردم، مغازه‌داران دیگری کوشش و تلاش من را می‌دیدند مرتباً به من پیشنهاد کار با حقوق بالاتر را می‌دادند، ولی با اینکه سنم کم بود با خودم فکر می‌کردم کسی که دنبال من تا هندیجان آمده و مرا سر کار آورده، این ارزش را دارد که از او جدا نشوم. در نتیجه کار خودم را با همان حقوق ادامه دادم.

تشویق پدرانه به مطالعه

پس از مدتی پسران آقای حاج مرشدی در بندر ماهشهر کتاب‌فروشی باز کردند و من به جای خواروبار فروشی در مغازه کتاب‌فروشی در پاساژ شرکت نفت مشغول به کار شدم.

در زمان کار در کتاب فروشی هم پیشنهادهای شغلی دیگری داشتم، بنابراین صاحبکارانم حقوقم را بیشتر کردند و 18 درصد از سود مغازه کتاب‌فروشی را به من دادند. در آن دوران بابت کار در کتاب‌فروشی از همه نظر احساس خوبی داشتم، چون مرحوم پدرم به ادامه تحصیل من بسیار علاقه داشت و اصرار می‌کرد که به هر ترتیبی شده درس بخوانم و همیشه مرا به مطالعه تشویق می‌کرد، ولی متاسفانه در هندیجان روزنامه یا نشریه‌ای جود نداشت؛ در حدی که پدرم به من می‌گفت وقتی در خیابان راه می‌روی، روی زمین را نگاه کن اگر کاغذ یا روزنامه‌ای افتاده بود بردار و بخوان.

حتی یک سال، وقتی پیش یکی از دوستانشان به خرمشهر رفتیم، از آنها خواهش کردم که کتاب خوبی برای من بخرند تا من مطالعه کنم، اما آنها برای من کتاب «حلیه المتقین» را خریدند، در حالی که من نه سواد کافی و نه علاقه ذاتی به خواندن کتاب‌هایی با چنین محتوایی داشتم. بنابراین آن کتاب همان‌طور در منزل ما نخوانده باقی ماند و پدرم دلش خوش بود که من کتاب می‌خوانم.

تغییر تابلوی کتاب‌فروشی از «مرشدی» به «مختاری»

زمانی رسید که شرکت نفت به دلایلی پس از دوران دکتر مصدق بسیاری از کارگران و کارمندان را اخراج کرد؛ آن موقع به جای اخراج می‌گفتند «سالی دو ماه» یعنی حقوق دو ماه از سال را به آنها می‌دادند و باز خریدشان می‌کردند. به هر حال، یکی از پسران آقای مرشدی هم که در شرکت نفت کار می‌کرد «سالی دو ماهی» شد و برادران تصمیم گرفتند که به اهواز کوچ کرده و در آنجا مغازه باز کنند. بنابراین پیشنهاد کردند که کتاب‌فروشی را به من واگذار کنند، اما قبول کردند که هر زمان پولش را داشتم پرداخت کنم.

آن زمان تابستان‌ها کتاب‌فروشی‌ها خلوت بود و مشتری زیادی نداشت. من مبلغی را بابت بهای اجناس در مغازه و سر قفلی آن پرداخت کردم و مبلغی را هم بدهکار شدم. پس از آن کار مستقل خود را شروع کردم و ظرف یک سال و نیم مابقی بدهی‌ام را پرداختم. در همان دوره ضمن اینکه کتاب‌فروشی را می‌گرداندم، به دلیل علاقه‌ای که به مطالعه و پیگیری اخبار داشتم، برای مطبوعات کار خبرنگاری هم می‌کردم. اولین تجربه کاری‌ام در روزنامه کیهان بود. بعد هم با نشریات هفتگی مانند روشنفکر، صبح امروز و … همکاری ‌کردم و به‌صورت ویژه اخبار ماهشهر و زادگاهم هندیجان را پوشش می‌دادم چون دوست داشتم وضعیت اجتماعی و اقتصادی کشورم اصلاح شود. به محض شروع کار، در بندر ماهشهر درسم را شبانه ادامه دادم و دیپلم گرفتم.

خاطرات برخورد با ساواک

من به دلیل فعالیت خبرنگاری در فعالیت‌های اجتماعی زیادی حضور داشتم و در بازدیدهای استاندار در بندر ماهشهر و هندیجان همراهشان بودم و مطالب انتقادی زیادی هم درباره کمبودها می‌نوشتم. البته مطالبم بی‌منطق و تند نبود، ولی گاهی بعضی روسای ادارات که درباره آنها مطلب می‌نوشتم از من به ساواک شکایت می‌کردند، بنابراین بارها احضار شدم به ساواک و آنها فقط برای روشن شدن مسائل از من بسیار جدی سوالاتی می‌کردند و من به آنها پاسخ می‌دادم و آنها تذکراتی می‌دادند.

مثلاً یک سال در بندر ماهشهر یک کشتی نفتی در هنگام بارگیری آتش گرفت و دو یا سه ملوان از اسکله بارگیری بندر ماهشهر با شنا کردن خودشان را به بندر شاهپور رساندند. من گزارش مفصلی از این اتفاق با عکس تهیه کردم و کیهان برایش مهم بود که کشتی نفتکش در اسکله ماهشهر آتش گرفته است. من با رئیس ژاندارمری جناب سروان محزون رفاقت داشتم، به همین دلیل جناب سروان مرا با خود به جلسه مشترک مسئولان با ساواک برای بررسی واقعه آتش‌سوزی برد.

خلاصه اینکه، من با جناب سروان با جیپ ژاندارمری از حراست رد شده و وارد محوطه ممنوعه صادرات نفت بندر ماهشهر (اصطلاحاً بند) شدیم. از روی کنجکاوی متوجه شدم که تمام رؤسای امنیتی برای بررسی این موضوع در سالنی جمع شده‌اند، خواستم وارد سالن شوم که رئیس ساواک مرا دید و پرسید تو که هستی و با چه کسی آمدی؟ من هم گفتم خودم آمدم و کارت خبرنگاری را نشان دادم. با فریاد به من گفت برو بیرون و دیگر نبینم که به اینجا بیایی و من رفتم. به هر حال من به واسطه کارم زیاد با ساواک مواجه شدم.

آرزوی داشتن شغل دولتی

بعد از چهار سال کتاب‌فروشی نشستم و با خودم حساب و کتاب کردم و دیدم در این مدت به دلیل محدودیت‌های فرهنگی آن منطقه و عدم حضور دائمی من در مغازه به دلیل شغل خبرنگاری، فروش زیادی ندارم و سود آنچنانی نبرده‌ام، بنابراین تصمیم گرفتم در سال 1330 مغازه را بفروشم و وارد کار دولتی شوم. مغازه را به مغازه‌دار بغلی فروختم و از آنجا که به دلیل شغلم برای گرفتن اخبار و اطلاعات با فرماندار و شهردار همیشه در ارتباط بودم و هر هفته به آنها سر می‌زدم، بعد از فروش مغازه به دفتر شهردار ماهشهر آقای مؤدت رفتم و گفتم دلم می‌خواهد در اداره دولتی کار کنم او چند ثانیه فکر کرد و گفت فردا ساعت 9 بیا دفترم.

فردا با هم به بندر شاهپور پیش رئیس گمرک رفتیم. آن زمان تمام رؤسای ادارات از جمله آقای قاجار رئیس گمرک من را می‌شناختند. با هماهنگی‌هایی که آقای مؤدت و قاجار داشتند در طبقه دوم ساختمان گمرک بندر شاهپور در بخش حسابداری مشغول به کار شدم. البته اصلاً حسابداری بلد نبودم و رئیس حسابداری هم از من امتحان نگرفت و برای شروع به کار فقط از روی صورتحسابی رونویسی کردم و باورم نمی‌شد که توانستم کار دولتی را به این سرعت پیدا کنم و استخدام روزمزد شوم.

همکاری با موسسه شیر و خورشید

آقای بقایی در بندر شاهپور فعال اجتماعی بسیار سرشناس و مدیرعامل جمعیت شیر و خورشید ایران در بندر شاهپور بود، به اصطلاح به او «مرد شماره یک بندر شاهپور» می‌گفتند. در سال 1332، یک روز مرا در حسابداری گمرک دید و ماجرای کارم را برایش تعریف کردم. او به آقای جاویدی رئیس حسابداری گمرک گفت: «آقای مختاری یک ماه مهمان شماست و بعد می‌آیم و او را با خود می‌برم» اگر چه من حرفش را باور نکردم ولی بعد از مدتی آمد و با صحبت‌های سه نفره‌ای که با هم داشتیم، نهایتاً با توجه به اینکه شخصیت و موقعیت آقای بقایی من را جذب کرده بود، تصمیم گرفتم که با او همکاری کنم و با اینکه گمرک بهترین اداره خوزستان بود و کارمندانش در رفاه کامل بودند، ولی به هر ترتیب آقای بقایی من را به عنوان رئیس دفتر و مدیر امور مالی و اداری شیر و خورشید سرخ بندر شاهپور استخدام کرد و کلید دفتر و کلید خانه‌ای را نیز برای سکونت به من داد.

آقای بقایی در آن دوران یک بار سکته کرده بود، اما پیش از آن شروع به ساخت زایشگاهی در سربندر (بندر امام خمینی امروز) کرده بود که ناتمام مانده بود، بنابراین من موظف شدم که ساخت این زایشگاه 20 تختخوابی را تمام کنم. به واسطه نفوذی که آقای بقایی داشت، تمام تجهیزات زایشگاه هم از خارج توسط شیر و خورشید مرکزی خریداری و وارد شد. هر بار که تجهیزات می‌آمد من می‌رفتم از گمرک بندر ترخیص می‌کردم و به زایشگاه می‌آوردم. پیش از آن در بندر شاهپور (سربندر) هیچ تشکیلات درمانی نبود و همه مردم برای مداوا باید به آبادان می‌رفتند.

بعد از تامین تجهیزات به تعدادی دکتر، ماما و پرسنل نیاز داشتیم و مهم‌ترین نکته هم مسئله تامین مسکن برای پرسنل بود که با هماهنگی رئیس بندر و رئیس گمرک، مسکن آنها نیز فراهم شد. یک خوابگاه نیز برای پرسنل بهیاری ساختیم و از آن به بعد مردم از شادگان – هندیجان- ماهشهر و همه روستاهای اطراف به این زایشگاه می‌آمدند.

تاسیس شرکت مشترک کشتیرانی

بعد از مدتی آقای بقایی علی‌رغم مخالفت من دختر خانمی را به عنوان منشی به دفتر آورد که حضورش باعث دردسرهای زیادی شد. من که از ناآرامی ایجاد شده در محیط کاری ناراحت بودم با اینکه 33 پرسنل زیر نظرم بودند، دیدم دیگر نمی‌توانم در آنجا بمانم. بنابراین تصمیم گرفتم به موسسه شیر و خورشید گرگان که یکی از دوستانم در آنجا شاغل بود بروم که خیلی بزرگ‌تر و مجهزتر از شیر و خورشید بندر شاهپور بود.

آقای بقایی وقتی فهمید که می‌خواهم بروم گفت که من با انتقالت موافقت نمی‌کنم چون در این سیزده سال همکاری جز پشتکار و درستی و صداقت چیزی از تو ندیدم، ضمن اینکه در حال حاضر، تو کارمند شیر و خورشید هستید و چند سال دیگر هم بازنشسته می‌شوی. با این حقوق اندک بازنشستگی و 5 تا بچه می‌خواهی چه کاری بکنی. کارمند دولت بودن تو را به جایی نمی‌رساند ولی برایت یک پیشنهاد دارم.

آن موقع آقای بقایی پیمانکاری تخلیه و بارگیری و نمایندگی کشتیرانی در بندر شاهپور را برعهده داشت (کاری که من در حال حاضر در آن فعالیت دارم) ولی به عنوان شرکت ثبت نشده نبود، بنابراین گفت من پیمانکاری بقایی را به شرکت تبدیل و شما را مدیرعامل آن می‌کنم و پسر خودم هم معاون تو می‌شود. بعد به من مهلت داد تا تصمیم بگیرم. من درباره این پیشنهاد با همسرم و خانواده‌ام مشورت کردم و همه مخالفت کردند که کار دولتی را رها کنم و وارد شرکت خصوصی شوم، ولی خودم دیدگاه دیگری داشتم و به آقای بقایی گفتم که پیشنهادش را می‌پذیرم؛ به شرط اینکه پسرش بشود مدیرعامل و من معاون او باشم. آقای بقایی هم اشک در چشمانش جمع شد و گفت من هم همین را می‌خواستم ولی رویم نمی‌شد که با شما مطرح کنم.

بعد از دو هفته آقای بقایی شرکت تخلیه و بارگیری و نمایندگی کشتیرانی خورموسی را  در سال 1344 تاسیس کرد و 15 درصد سهام شرکت را هم به من داد. من یک‌سال و نیم در همان خانه سازمانی شیر و خورشید ساکن بودم (چون مدیر عاملش همان آقای بقایی بود ) و بعد خودم خانه‌ای را در کوی آریای خرمشهر خریدم. موقعیت کاری و اجتماعی خوبی داشتیم تا اینکه جنگ آغاز شد و چند خانه نیز در اطراف ما بمباران شدند. همسرم بسیار نگران سلامتی و امنیت فرزندانمان بود و بالاخره هر آنچه توانستیم جمع کردیم و به ماهشهر خانه برادرم و بعد به هندیجان رفتیم و حدود نه ماه در هندیجان ساکن بودیم.

تاسیس شرکت لوتکا

در فاصله زمانی که در هندیجان بودیم، من به تهران رفت‌وآمد می‌کردم تا اینکه توانستم در سال 60 شرکتی را در تهران به نام کارگو لند تاسیس کنم. آن زمان دولت اعلام کرد که شرکت‌ها حق ندارند اسم خارجی انتخاب کنند، بنابراین وکیل من که شخصی به نام آقای کیا کجوری و اهل چالوس بود، اسم لوتکا را پیشنهاد کرد که به زبان گیلکی به معنی قایق کوچک است.

در همان دوره، دوستی در خرمشهر داشتم که گفت بیا تا با هم در تهران کارکنیم. او نمایندگی کشتیرانی ایران و هند را داشت و ما نماینده‌اش درتهران بودیم. دو سال با شرکت دوستم کارکردم، ولی شرکتی را که تاسیس کرده بودم با داشتن مجوز فعالیت سازمان بنادر غیرفعال ماند. تا اینکه یک روز یکی از اقوام ما به نام آقای حسین راحت‌طلب که مدیر عامل شرکت بارآوران بود به من گفت یک شرکت آلمانی به نام DSR – SENATOR  قصد دارد در ایران فعالیت کند و ما می‎خواهیم نمایندگی آنها را بگیریم، اما شرکت‌های کشتیرانی خارجی حاضر نیستند که شرکت‌های ایرانی نمایندگی چند خط کشتیرانی را داشته باشند و نماینده انحصاری خود را می‌خواهند. آقای راحت‌طلب در شرکت بارآوران ایران با آقای میرمحمدعلی هم شریک بودند، بنابراین به دفتر آقای میرمحمدعلی رفتیم و برای همکاری با هم به توافق رسیدیم.

از آنجا که من آن موقع واجد شرایط مدیر عاملی نبودم، شخصی به نام آقامیری را که در بندر شاهپور کارمند من بود و در هندوستان درس خوانده و لیسانس بازرگانی گرفته بود به عنوان مدیرعامل انتخاب کردیم و 5 درصد سهم را هم به او دادیم. بقیه سهام نیز بین من به عنوان رئیس هیئت‌مدیره و آقای میرمحمدعلی و آقای راحت‌طلب تقسیم شد. در آن زمان شرکتDSR-SENATOR  نماینده‌ای در دوبی به نامSEALINK  داشت و تصمیم گرفته شد که نام شرکت لوتکا به پیوند دریا تغییر کند. اولین محموله‌ای را که ما مدیریت کردیم، 4 کانتینر برای مداد ایران بود.

پس از آن شرکت گراش دریا را برای نمایندگی خط هیوندای کره جنوبی تاسیس کردم. سپس از شرکای خود جدا شده و به‌تنهایی شروع به کار کردم. در واقع، شرکت‌هایی را که تاسیس کردیم هر کدام نمایندگی یکی از شرکت‌های کشتیرانی خارجی را برعهده داشتند. شرکت گراش دریا، نمایندگی خط کشتیرانی هیوندایی کره‌جنوبی؛ شرکت جنوب دریا، نمایندگی خط KMTC کره‌جنوبی؛ شرکت جهان دریا، نمایندگی خطCMA CGM  فرانسه و شرکت هلال دریا، نمایندگی خطMISC  مالزی که به دلیل تحریم‌ها تمامی خطوط کشتیرانی خارجی از ایران رفتند و در حال حاضر، شرکت هلال دریا در زمینه فورواردری فعالیت می‌کند. حال باید دید وضعیت تحریم‌ها به کجا می‌رسد. به هر حال، من از فعالیت‌های هلال دریا و درآمد حاصل از آن نیز در شرایط فعلی راضی هستم.

ازدواج موفق

من سال 1342 ازدواج کردم . همسر بسیار نمونه و مهربانی داشتم و هر چه در زندگی دارم از همسر مرحومم است و فرزندانم به هر جا رسیدند به دلیل تربیت و زحمات همسرم است. دختر بزرگم رویا، دکترای ژنتیک دارد و مقیم کانادا است. دختر دیگرم به نام راشین، فوق‌لیسانس امور بین‌الملل دارد و نویسنده است و چندین کتاب رمان نوشته و مقیم کانادا است و در حال حاضر در مجله اطلاعات هفتگی هر هفته تحت عنوان در پیچ‌وخم دادگاه مطلب می‌نویسد و چاپ می‌شود. پسرم رامین، نمایندگی شرکت‌های کشتیرانی را در دوبی دارد. پسر دیگرم روزبه، مهندس برق و مدیرعامل شرکت هلال دریا و رئیس انجمن کشتیرانی است و پسر دیگرم رضا، مدیرعامل شرکت لوتوس دریا است. همه پسرانم در ابتدا با خود من کار می‌کردند، ولی به دلایلی هرکدام فعالیت مستقل خود را شروع کردند. من هیچ وقت به صورت مستبدانه با فرزندانم برخورد نکردم، فقط در حد نصیحت و مصلحت‌اندیشی بود، ولی در انتخاب مسیر زندگی و شغلشان آنها را کاملا آزاد گذاشتم و به نظرم آنها هم مسیر درستی را در زندگیشان پیش گرفتند.

من از صفر شروع کردم و زمانی که در بندر شاهپور کار می‌کردم، هفت روز هفته ساعت شش صبح سرکار می‌رفتم و 12 شب برمی‌گشتم. چون ماشین هم نداشتم، شب‌ها برای برگشتن به خانه حدود 5 کیلومتر پیاده می‌رفتم و گاهی سگ‌ها دنبالم می‌کردند. در طول زندگی‌ام هیچ وقت کاری نکردم که اکنون نسبت به انجام آنها در خود احساس شرمندگی داشته باشم.

همیشه سعی کردم که هر کاری از دستم بر می‌آید برای دیگران انجام دهم. اگر لیست بدهکاران شرکت‌هایم را ببینید، متوجه می‌شوید که اکنون 4 میلیارد و 800 میلیون تومان مانده بدهی کارمندانم از وام‌هایی است که من به آنها داده‌ام و هیچ وقت هم به آنها نگفته‌ام که ماهی چقدر قسط بدهید.گفتم خودتان بگویید که ماهی چقدر می‌توانید قسط بدهید چون لذتی که از این کار می‌برم وصف‌ناپذیر است.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *